بازگشت به بالای صفحه
FACEBOOK TWITTER RSS FEED JOIN US NEWSLETTER
print version increase font decrease font
تاریخ انتشار : دوشنبه 17 تير 1392      0:20
گفت وگو با سیدجواد طباطبایی در مورد زندگیش

ایرانی ها مصرف عقلانی ندارند

انسان ایرانی عقل عقلایی جمعی پیدا نکرده، به جای تخصیص عقلایی منابع، منابع را به‌طور بی‌سابقه‌ای تلف می‌کند. نرخ مصرفی که حتی در آمار دولتی آمده گواه است

حامد زارع:  جناب آقای دکتر! اگر مایل باشید از تبریز به عنوان زادگاه شما شروع کنیم.

در شب بیست وسوم آذر ماه سال ۱۳۲۴ متولد شدم، شبی که فرقه دموکرات با پشتیبانی ارتش روسیه تبریز را اشغال کرد و قصد داشت آذربایجان را از ایران جدا کند. در گذشته، تبریز همیشه در اواخر آذر هوای بسیار سردی داشت. من در یکی از این شب های سرد با صدای گلوله های منوری به دنیا آمدم که بر تبریز می بارید.

منصور هاشمی:  آیا خانواده شما به فرقه دموکرات سمپاتی هم داشتند؟

نه! تا جایی که به خاطر دارم هیچ علاقه خاصی وجود نداشت. البته پدرم را خیلی زود از دست دادم. اما می توانم بگویم که پدر و عمویم، که اهل بازار بودند، مانند بسیاری از طبقه شهروندان متوسط تبریز کمابیش مصدقی به شمار می آمدند. یکی از آخرین خاطره هایی که از پدرم دارم، به اوضاع و احوال شهر در روز کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ مربوط می شود. به همراه پدرم در حالی که او دست مرا گرفته بود از بازار تبریز به سوی خانه حرکت کردیم. همه جا آشفته بود به چهار راه مرکزی شهر که شهناز نام داشت رسیدیم دکه روزنامه فروشی سر چهار راه را که نشریات به اصطلاح ممنوعه می فروخت ـ و گمان می کنم افلاطون نام داشت - دیدیم که در آتش می سوخت. هم چنان از خیابان های اصلی شهر گذشتیم و به خانه رسیدیم. همه جا به هم ریخته بود و ناامن به نظر می رسید. این آخرین خاطره است که از حدود هفت و نیم سالگی از پدرم دارم و اولین خاطره از اتفاقی مهم که معنای آن را بعد ها فهمیدم. دیدن این نخستین کتاب و نشریه سوزانی هم اثری پایدار در ذهن گذاشت. ماه هایی پس از آن پدرم، که از سال ها پیش مسلول بود، درگذشت. در ماه های پس از کودتا بار دیگر همان دکه ترمیم شد و عمویم مرا به همان دکه می فرستاد تا نشریه ای با نام «اتحاد ملی» را برایش بگیرم که نشریه ای هوادار مصدق بود و در بالای صفحه اول هر شماره ای عکسی از مصدق را پشت می له های زندان چاپ می کرد.

 محمد قوچانی:  خانواده شما نسبت فامیلی با خانواده علامه طباطبایی داشتند یا نه؟

نه! تبریز در اصل چهار شاخه اصلی از طباطبایی ها داشت که گویا پس از اعلام رسمیت تشیع به عنوان مذهب رسمی در تبریز به این شهر مهاجرت کرده بودند. پیش از آن تبریز از مناطق سنی نشین بود و به همین دلیل خانواده های شیعی در آن شهر اندک بودند. اما پس از صفویان طباطبایی های تبریز از مناطقی مثل زواره و دیگر مناطق شیعه نشین مرکز ایران به این شهر مهاجرت کردند. در محله ای که ما در تبریز زندگی می کردیم، سه خانواده طباطبایی دیگر نیز بودند که یکی از آن ها خانواده آیت الله قاضی طباطبایی نخستین امام جمعه تبریز پس از انقلاب بود که توسط گروه فرقان ترور شد. من او را بسیار دیده بودم؛ چرا که با یکی از دوستان پدرم که اولین معلم من هم بود، دوستی نزدیک داشت و گاهی او مرا نیز به خانه آیت الله می برد. بحث هایی درباره فلسفه صدرایی میان آنان درمی گرفت، البته من چندان چیزی نمی دانستم، اما به هر حال برایم جالب بود. خانواده علامه طباطبایی در منطقه دیگری از شهر سکونت داشتند. تصور می کنم خانواده علامه در همان زمانی که من متولد شدم، یعنی روی کار آمدن فرقه در تبریز، به قم مهاجرت کرده بودند.

 محمد قوچانی:  شما تحصیلات اولیه خود را در مکتب و حوزه علمیه آغاز کردید یا اینکه از همان ابتدا به مدرسه رفتید؟

دبستان رفتم و ادامه دادم. اما به تدریج که کتاب خواندن را شروع کردم، در نخستین سال های دبیرستان، علاقه ای هم به تحصیل غیر رسمی پیدا کردم. اجداد من همه اهل تجارت بودند اما پدرم و عمویم اهل علم هم بودند. پدرم با یکی از دوستانش در هر فرصتی کتاب می خواندند و من هنوز نسخه مثنوی او را دارم. عمویم تحصیلکرده بود. فارسی، عربی و فرانسه می دانست. بعد از فوت پدرم دوست او که همسایه ما بود و بسیار اهل فضل نیز بود قبول کرد که به من درس بدهد. از اولین کتاب هایی که پیش او به درس خواندم چاپ سنگی شرح گلشن راز ابراهیم سبزواری بود اما بعد ها کتاب حکمت الهی الهی قمشه ای را هم خواندم. در همین زمان تابستان ها به حوزه علمیه هم می رفتم و عربی می خواندم و بعد ها در یک تابستان گلستان سعدی هم خواندم.

 حامد زارع:  به موازات این درس فراگرفتن به سبک سنتی، تحصیلات جدید را هم پیگیر بودید؟

بله! مدرسه را هرگز ترک نکردم، اما هیچ وقت علاقه چندانی به درس مدرسه پیدا نکردم. به همین دلیل شاگرد خوبی نبودم، جز در برخی درس ها بسیار متوسط بودم. بیشتر می خواستم درسی را بخوانم که برایم جالب بود. البته به فلسفه و ادبیات بیشتر علاقه داشتم. پیش از آن نیز کمابیش از مدرسه گریزان بودم. حتی در ۹ سالگی، اندکی پس از فوت پدرم، روزهای بسیاری بعدازظهر ها از مدرسه در می رفتم و می رفتم در خیابان فردوسی تبریز و مثلا «فکر می کردم» یعنی در خود فرو می رفتم. البته این حرف الان خنده دار به نظر می رسد، اما من این وضع را این طور می فهمیدم. تا اینکه لو رفتم و حسابی کتک خوردم. آن وقت ها کتک زدن ممنوع نبود! بسیار دردناک بود، اما خیلی قانع نشدم که کار بدی کرده ام.

 محمد قوچانی:  آن موقع به چه چیزهایی فکر می کردید؟

نمی توانم بگویم آن موقع چه فکرهایی داشتم. ولی الان تصور می کنم شاید به مسائلی فکر می کردم که ربطی به شرایط خودم داشت. همیشه یک نوع تصور از بحران داشتم. فوت پدر و... آنچه می توانم بگویم در این میان رهایی بخش بود، وجود عمویم بود که مرا به خواندن عادت داد، به دلیل بسیار عجیبی! او در جوانی دچار بیماری باد سرخ شده بود و معالجه با زالو را برایش تجویز کرده بودند. همین امر موجب ضعف چشم های او شده بود. البته او کاملا می دید، اما خواندن برایش کمابیش غیر ممکن شده بود. از این رو با فوت پدرم، من به روزنامه خوان او تبدیل شدم. البته بیشتر چیزهایی را که می خواندم نمی فهمیدم، اما به هر حال با اشکالات بسیار می خواندم و عمویم در مواردی خواندن مرا تصحیح می کرد. به این ترتیب از حدود ۹ سالگی شروع به خواندن کردم. در حالی که بسیار کم فارسی را می فهمیدم. اولین مطالب هم مقاله های همان روزنامه اتحاد ملی بود که به آن اشاره کردم. بعد ها هم کتاب های دیگری با عمویم می خواندم که از نخستین آن ها گلستان بود. او مقدار زیادی از آن را در حافظه داشت، هم خواندن مرا تصحیح می کرد و هم معنای کلمات و عبارت ها را توضیح می داد. در اوایل دبیرستان که بودم بار دیگر گلستان را پیش طلبه ای در حوزه علمیه تبریز و با دقت بیشتری خواندم. این را هم بگویم که وقتی وارد رشته ادبی شدم، در همان سال اول یک معلم فارسی داشتیم که در ادب فارسی استادی تمام بود. بسیاری از کتاب های مهم را او به ما معرفی می کرد. امتحان فارسی معمولا از دیوان سعدی بود نه از کتاب فارسی. دیوان را می آورد و باز می کرد و از هر دانش آموزی می خواست اولین غزل یا قصیده را بخواند و توضیح می داد. اولین بار که امتحان دادم این قصیده آمد: سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد/مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد.

در ساعت املای فارسی نیز هر بار یکی از کتاب های مهم ادب فارسی را می آورد، آن را معرفی می کرد، صفحه ای از آن را املا می کرد و آن گاه تصحیح می کرد و توضیح می داد. اولین بار که تاریخ جهانگشای جوینی را دیدم در دست همان استاد بود، چاپ اول تصحیح محمد قزوینی. همین امر موجب شد که بعد ها آن را بخوانم و اندکی هم درباره عطاملک مطالعه کنم. چند تن از این استادان در دبیرستان داشتم، که برخی از آن ها از آن پس به استادی دانشگاه تبریز رسیدند. منظورم این است که برخی از دبیرستان های آن وقت تبریز چیزی در حد برخی از دانشگاه های کنونی بود. شاید هم بالا تر. در همان زمان عمویم مرا نزد کشیشی ارمنی ولی فرانسه زبان که در حوزه علمیه فرقه گرگوری های بیروت تحصیل کرده بود فرستاد. من روزهایی را نیز به کلیسا می رفتم و مقدمات فرانسه را یاد می گرفتم.

اما با ۹ سالگی یک اتفاق جالب دیگر هم افتاد که بسیار تعیین کننده بود. در یکی از خیابان های فرعی وسط تبریز مغازه ای بود که جزو بخشی از مستغلاتی بود که مهریه مادربزرگ پدری به شمار می آمد. آشنایی آن مغازه را اداره می کرد. این خیابان کوچک که یکی از محله های قدیمی تبریز است که حتی در منابع دوره مغول نیز نام آن آمده است، مکان همه تضادهای شهری مانند تبریز بود. یک سوی آن به محله بدنام تبریز و می کده ها ختم می شد و در یک سوی آن خانه های برخی از بزرگ ترین اعیان تبریز قرار داشت. ساکنان هر دو طرف مجبور بودند از همان خیابان کم عرض عبور کنند. درست مثل دو جوی باریکی که در جایی به هم می رسیدند و رودی را تشکیل می دادند. وقتی آنجا می رفتیم، دیدن این همه تعارض و تمایز میان ساکنان دو طرف خیابان سخت نظر مرا به خود جلب می کرد.

 محمد قوچانی:  یعنی در تبریز تا این حد شکاف بود که محیط شهری هم جدا بود؟

به یک معنا اصلا شکافی در کار نبود! در یک طرف خانواده های اعیان و متنفذ که به نوعی نمایندگان تجدد ایرانی بودند و در طرف دیگر پایین ترین اقشار در آمیزشی با اوباش و... یادم می آید که تریاک را آزادانه در کیسه هایی در مغازه های بقالی در کنار کیسه های برنج و حبوبات می فروختند. شیره کش خانه هایی هم بود که وقتی از جلوی آن ها رد می شدیم بوی تریاک به مشام می رسید. گاهی چاقوکشی میان اوباش موجب بسته شدن خیابان می شد، اما تعرضی به دیگر افراد صورت نمی گرفت.

 محمد قوچانی:  تصویری که از آن محله در ذهن شما وجود دارد، احتمالا دستمایه شما برای درک تجدد نیز شده است که ممکن است در آثارتان نهفته باشد. از آن محله بیشتر برای ما بگویید.

گفتم این محله از قدیمی ترین مناطق شهر در نزدیکی ارگ تبریز بود که با باز شدن ادامه خیابانی که شهناز نام داشت و نام فعلی آن را به خاطر نمی آورم، اهمیت خود را از دست داد. حضور مسالمت آمیز اقشار و طبقات مختلف اجتماعی در این محله از همه چیز بیشتر به چشم می آمد. من با عمویم عصر ها به آن مغازه می رفتیم که کانون گرد آمدن برخی از بازرگانان تبریز بود و محفل بحث و گفت وگو درباره قیمت عمده فروشی شکر، برنج و... و البته بحث سیاسی و تبادل اطلاعات درباره وضع جهان. صورت و سیرت چند نفر از آن ها به دلایلی هنوز پس از نزدیک به ۶۰ سال از نظرم محو نشده است. یکی از این افراد معتبر و مورد احترام این محله سیدجواد ولوی بود که بازرگانی بسیار متشخص و خوش لباس و خوش سخن و مطلع بود. در نظر کودکی مثل من، او به نوعی مظهر تجدد به شمار می آمد، یعنی این طور حس می کردم نه اینکه دقیقا بفهمم متجدد یعنی چه. او ترکی را چنان زیبا صحبت می کرد که انگار دوگل دارد فرانسوی صحبت می کند. حاجی بازاری و بازرگانی سنتی بود، اما هرگز او را بی کراوات ندیدم. بعد ها که بزرگ تر شدم و به مدرسه رفتم متوجه شدم که چه مرد جالبی بوده است. از این حیث از او نام بردم که به یک مطلب دیگر اشاره کنم. او از یک خانواده ملاک تبریزی بود و دو برادر دیگر داشت که یکی از آن ها در همان طرف اعیان نشین که گفتم خانه داشت. یک برادر دیگرش روحانی محترمی بود. در واقع آیت اللهی بود که چند بار دیده بودم وقتی از خیابان رد می شود، همه به احترام او تمام قد می ایستند و سلام می کنند. این شخص حاج سید مرتضی نام داشت و همانطور که گفتم از روحانیون بلند مرتبه تبریز بود که در نجف نزد آیت الله خویی و... تحصیل کرده بود. در اواسط دبیرستان که تا حدی مقدمات را یاد گرفته بودم از عمویم خواستم که مرا برای تحصیل فقه و اصول پیش او بفرستد. تصور نمی کردم در تبریز استاد خوب حکمت وجود داشته باشد. گفته بود بیاید ببینم می خواهد چه کند. اولین بار که رفتم، با حدود سی نفر درس تفسیر داشت. چند ملا و طلبه و نیز حدود ده نفر از اهل فضل تبریز. بعد از درس اندک صحبتی شد و رفت اندرون و گفت بر می گردد، چون درس دیگری دارد. اما گفت که فقه درس نمی دهد، ولی شاید بتواند به خاطر عمویم ارفاقی قائل شود. وقتی برگشت جمعیتی دیگر آمده بودند و با حیرت دیدم که همه منظومه حاجی را در دست دارند. گفتم حاج آقا منظورم از فقه همان فلسفه بود، من شاگرد فلسفه ام. درس به اواخر امور عامه رسیده بود. از همان جا شروع کردم، بسیار مسلط بود، اما آنچه نظر مرا جلب می کرد عربی فصیح او بود که با لهجه حجاز صحبت می کرد. می دانید که آذری زبان ها عربی را بسیار بد تلفظ می کنند، اما او ابیات عربی منظومه را بسیار زیبا می خواند و به ترکی توضیح می داد.

باری، گم شده خودم را به تصادف یافته بودم. البته پیش تر بسیار خوانده بودم، اما با نظمی که استاد دنبال می کرد، دانسته هایم سامانی پیدا کردند و تازه فهمیدم که فلسفه خواندن یعنی چه؟ کم کم لطفی به من نشان داد و موجب پررویی من شد. روزی گفتم حاج آقا قرار است برای ادامه تحصیل دانشگاه تهران بروم و خیلی علاقه مندم پیش از رفتنم منظومه را تمام کنم، اگر ممکن است یک درس هم از اول منظومه به من بدهید. موافقت کرد. صبح ها یک درس را به تنهایی می گرفتم، بعد از ظهر ها هم با گروه قبلی پای درس منظومه می نشستم. یکی دو بار وقتی در پایان درس دوم ملا یا طلبه ای سوالی از او می پرسید، می گفت من خسته ام و با اشاره به من که کمتر از هجده سال داشتم و با کت و شلوار و کراوات و غیره، گفت از این بپرسید! بعدا به من گفت که خیلی خوششان نیامده بوده که یک فکلی به آن ها توضیح دهد. اما به خیر گذشت، ولی همین امر موجب پررویی مجدد من شد. دوباره گفتم حاج آقا چون باید به تهران بروم، اگر ممکن است یک درس از آخر منظومه نیز به من بدهید. این بار از بخش نفس منظومه شروع کردیم. هفته ای شش روز و روزی سه درس، یک بار صبح و دو بار بعد از ظهر منظومه را پیش آیت الله می خواندم. در فاصله دو درس بعد از ظهر، ساعتی استراحت می کرد و در همان اثنا من به کلیسا می رفتم و پیش کشیش ارمنی زبان فرانسه می خواندم (با خنده) اینگونه کمی هم به آخرت می رسیدم، چون فلسفه آخرت آدم را بر باد می دهد!

 حامد زارع:  جناب آقای دکتر! زبان عربی را قبل از اینکه به حلقه درس منظومه راه پیدا کنید، آموخته بودید؟

بله! زبان عربی را در حدی که متن های فلسفی را بفهمم می دانستم. وقتی حاج سید مرتضی بخش های عربی منظومه را می خواند من کاملا متوجه می شدم. البته این را هم بگویم که سخت ترین بخش کلاس برایم همین فهم عبارات عربی بود ـ به ویژه اینکه گفتم او با لهجه عربی می خواند و من عربی ترکی بلد بودم - چون در زمینه فلسفه، کتاب های بسیاری را بیرون از کلاس می خواندم و متوجه موضوع بحث می شدم. وقتی منظومه را تمام کردم، از او خواستم که بخش هایی از اسفار را نیز به من درس دهد. البته چند جلسه بیشتر طول نکشید، زیرا به نظرم آمد که از عهده تدریس اسفار بر نمی آید. من نیز راهی تهران شدم.

 حامد زارع:  شما اسفار را نزد جواد مصلح خواندید. درست است؟

بله! بعد ها که به تهران آمدم و دانشکده حقوق پذیرفته شدم، نزد جواد مصلح شروع به خواندن اسفار و نیز الهیات شفای شیخ الرئیس کردم، معنای واقعی درس فلسفه را فهمیدم. البته حاج سید مرتضی منظومه را به خوبی تدریس می کرد. خودش می گفت چهل بار منظومه را از ابتدا تا انت ها تدریس کرده است. سیدجواد ولوی و حاج سید مرتضی برادر دیگری نیز داشتند که پس از اتمام تحصیلات حوزوی اش در نجف به ایران بازنگشته بود و داماد آیت الله العظمی خویی بود. دو برادر روحانی خانوادگی مستنبط غروی انتخاب کرده بودند و فکر می کنم آن برادر دیگر در سن شصت سالگی از دنیا رفت.

 منصور هاشمی:  شما آذری زبان بودید و در مدرسه فارسی را فراگرفتید. آیا تضاد میان آذری اندیشیدن و فارسی سخن گفتن را هیچ گاه احساس نکردید؟ قبل از آن بفرمایید که از چه زمانی با زبان فارسی مواجه شدید؟

من در خانواده آذری زبان به دنیا آمده ام و طبیعی است که زبان مادری ام آذری باشد. اما به خاطرم می آید که وقتی رادیو را به گوشمان می چسباندیم تا بتوانیم از پس تمام خش ها و پارازیت ها، برنامه گل ها را بشنویم، از نخستین مواقعی بود که با زبان و ادبیات فارسی مواجه می شدیم. عمویم علاقه ای به موسیقی ایرانی داشت و شنونده دایمی برنامه های گل ها بود. در حاشیه بگویم که با او چند بار آواز خواندن اقبال آذر را به طور حضوری شنیدم. علاقه ای نیز به ظلی داشت که در همان زمان مرده بود اما آواز او را بسیار تعریف می کرد. باری، طبیعی است که تا وقتی در دبستان بودم، چندان فارسی نمی دانستم، اما وقتی وارد دبیرستان شدم به طور کامل می توانستم فارسی بخوانم و تا حدی نیز صحبت کنم.

 منصور هاشمی:  در مورد احساس ناسیونالیستی چه چیزی می توانید بگویید؟ شما گفتید که تعلق خاطری به فرقه دموکرات نداشته اید، اما در کل نگاه مثبت به آن ها داشتید یا منفی؟ نگاه تان به آذربایجان و نسبتی که با ایران در ذهن شما می توانست داشته باشد را نیز توضیح دهید.

نگاهم به فرقه دموکرات هرگز چندان مثبت نبود و در مورد جدا شدن آذربایجان از ایران نیز اصلا دیدگاه مثبتی نداشتم. اما اقداماتی که فرقه دموکرات در تبریز انجام داده بود، موجب شده بود که مردم در مورد آن ها به افسانه پردازی و اسطوره سازی روی آورند. به عنوان مثال زمانی در تبریز قحطی نان پیش آمده بود و نانوایان شهر نان نمی پختند یا اگر می پختند، گران می فروختند. نزد عامه مردم مشهور است که پیشه وری قول داده که ظرف دو ساعت موضوع را حل می کند. رئیس فرقه به اولین نانوایی که می رسد از شاطر می خواهد که چند نان به او بفروشد. وقتی شاطر از فروختن نان سر باز می زند، پیشه وری دستور می دهد که نانوای بیچاره را زنده زنده در تنور بیندازند. صبح روز پس از این ماجرا همه نانوایی های شهر باز بوده و به تعداد کافی و حتی مازاد مورد نیاز اهالی تبریز نان وجود داشته است. مردم نیز این اتفاق را سحر و جادوی پیشه وری در حل مشکلات اقتصادی می دانستند و آن را برای یکدیگر تعریف می کردند. از این داستان ها در کودکی بسیار شنیده بودم بی آنکه علاقه ای به فرقه پیدا کنم. البته این ماجرا یک فاجعه تمام عیار است، اما فرقه دموکرات اقدامات موثری نیز در تبریز انجام داده است. در مورد همان خیابان فردوسی گفتم از وسط شهر می گذشت و به بازار می رسید، نیز می گفتند که در سال ۱۳۲۴ پیشه وری در طول یک شب مقررات منع آمد و شد برقرار کرده بود و تا صبح خیابان را آسفالت کرده بود و ظاهرا دوام آسفالت آن تا همین چند سال پیش هم تصور عمومی را تحت تاثیر خود قرار داده بود. البته به احتمال بسیار برخی از این داستان ها افسانه بافی است، اما به هر حال نخستین دانشگاه تبریز و ایستگاه رادیویی شهر را فرقه دموکرات ایجاد کرد. اما به هر حال تجزیه طلبی فرقه امری نیست که بتوان آن را به مسامحه برگزار کرد. برای من وحدت سرزمینی ایران همیشه یک اصل غیر قابل بحث بوده است.

 محمد قوچانی:  شما موقعی که در تبریز بودید، خودتان را ابتدا آذربایجانی می دانستید یا ایرانی؟ تضادی در کار نبود؟

در آن موقع ما اصلا تصور جدایی طلبانه ای از آذربایجان نداشتیم. بلکه فکر می کردیم که یکی از ایالات مهم ایران، آذربایجان است. آذربایجان، مانند همه ایالت های دیگر ایران، بخشی تجزیه ناپذیر از ایران است. گمان نمی کنم در این باره بحثی وجود داشته باشد. البته وقتی این وحدت سرزمینی پذیرفته شد می توان درباره چگونگی اداره آن بحث کرد.

 منصور هاشمی:  شما اینگونه فکر می کردید یا اینکه فضای عمومی هم اینگونه بود. چون به نظر می رسد اقدامات پیشه وری و طرفداران اش در راستای جدا شدن آذربایجان از ایران بود.

اگر همه در آذربایجان خواستار جدایی از ایران بودند که حاکمیت در تهران نمی توانست تبریز را پس بگیرد. فرقه نواحی بسیاری از آذربایجان را پیش از آنکه ارتش شاهنشاهی از تهران برسد خالی کرده بود. تردیدی نیست که پیشه وری و طرفداران اش قطعا نقشه هایی در سر داشتند که به نظر من هرگز با خواست های مردم آنجا همخوانی نداشت. تا جایی که به خاطر دارم برای شخص من، همواره ایران بزرگ فرهنگی مطرح بوده است و از این جهت شاید من نماینده خوبی برای پاسخ دادن به این پرسش نباشم ولی هر چه در اطراف خودم می نگرم، کمتر کسی را پیدا می کنم که حس ترک بودن را بر احساس ملیت ایرانی ترجیح دهد. البته ترک را به مسامحه به کار بردم. آذربایجانی ها ترک نیستند، بلکه ایرانیانی هستند که به یکی از شاخه های زبانی مشتق از ترکی سخن می گویند؛ مهاجرانی ترکی یا ترکمانی که به تدریج در مناطق روستایی آذربایجان ساکن شده بودند به تدریج با ساکنان اصلی در هم آمیخته و در آن مستحیل شده اند. حتی امروزه رگه های ظاهر ترکی را در ساکنان برخی روستا ها می توان دید، اما در شهرهای بزرگ چنین نیست.

 منصور هاشمی:  اما یکی از مسائلی که پان ترکیست ها مطرح می کنند، ناظر به آموزش و پرورش است. آن ها ادعا می کنند که کودکی که تا شش سالگی به زبان آذری صحبت کرده است، وقتی در هفت سالگی وارد مدرسه می شود، مجبور می شود که فارسی تحصیل کند. نظرتان در این مورد چیست؟

پان ترکیست ها حرف بی ربط بسیار می گویند و افسانه می بافند. در همین سال های اخیر یک بار در دانشگاه تبریز جوانی می گفت که زرتشت هم آذربایجانی بوده و از این ترهات. البته به شوخی به او گفتم یولداش اینکه تف سر بالاست. او گمان می کرد زرتشت ترک بوده و اوستا را نیز به ترکی سروده بوده است! اما بعدا فارس ها ـ به قول این ها ـ آن را به اوستایی ترجمه کرده اند. درباره پان ترکیست ها چند مسأله را باید اینجا در نظر داشت. اولا ایران بزرگ را حوزه ای فرهنگی می دانم که به صورت ممالک محروسه فهمیده می شده است. یعنی اینکه ایران بزرگ وحدت کثرت های قومی و فرهنگی بوده است. به خلاف پان ترکیست ها نمی توان گفت ما را مجبور می کردند که در مدرسه فارسی صحبت کنیم. ما چند ساعت در دبستان درس فارسی می خواندیم، در زنگ های تفریح و پس از تعطیل شدن مدرسه نیز وقتی می خواستیم با یکدیگر بازی کنیم، ترکی صحبت می کردیم. هیچ اتفاق خاصی هم نمی افتاد؛ یعنی زبانی را یاد می گرفتیم که زبان دانش و فرهنگ این سرزمین است. فارسی یاد گرفتن برای ایرانیان اجبار سیاسی نبود و نیست، اگر بتوان گفت اجبار فرهنگی است. دیگر اینکه تا پیش از صدور ایدئولوژی های جدید شوونیستی به ایران، ایرانی ها مسائل را به این صورت نمی فهمیدند. در تبریز نوعی آمیزش «طبقاتی» شگفت انگیزی وجود داشت. البته برخی محله ها نسبت به برخی دیگر اعیانی تر به حساب می آمد، اما حتی این محله ها هم محله های بسته نبودند. طبقات فرودست در کنار طبقات فرادست زندگی می کردند. محله های به کلی اعیان نشین با تاخیر بسیار و به تدریج در دهه چهل پیدا شدند که دلایلی پیچیده دارد. تبریز به لحاظ شهری ساختار پیچیده ای داشت. تا دهه های اخیر و مهاجرت های روستایی انسجام خاص خود را داشت. منظورم این نیست که تمایزهای طبقاتی نبود، بلکه می خواهم بگویم انسجام اجتماعی به نوعی بود که تنش های در بنیاد ها را به حداقل فرو می کاست.

 محمد قوچانی:  یعنی می فرمایید ایدئولوژی های جدید به این تعارض دامن زده بود؟

بله، زمینه رشد پان ترکیسم اشکالات مدیریتی در کشور است اما قدرت های منطقه ای نیز در تداوم و انتشار آن نقشی اساسی دارند. بیشتر پان ترکیست ها ـ مثل اکثریت روشنفکری ایران ـ چیزی از پیچیدگی های سیاست در نمی یابند. گروهی نیز در خارج از ایران وجود دارند که دانسته یا ندانسته آب در آسیاب دشمنان ایران می ریزند. ایدئولوژی پان ترکیسم مبتنی بر نوعی فراموشی تاریخی است که با آمیخته شدن با افسانه بافی های به ظاهر تاریخی به ملغمه ای از بیسوادی و بی شعوری تبدیل شده است. تلویزیون جمهوری آذربایجان را نگاه کنید خواهید دید عقب ماندگی و ابعاد بیسوادی تا کجاست. من برنامه ای دیدم که ثابت می کرد ابن سینا از فیلسوفان آذربایجان بوده است. به این دلیل که ابن سینا در همدان وزیر بوده و در همان شهر نیز فوت کرده است و از آنجا که همدان یکی از شهرهای آذربایجان «جنوبی» است، پس او آذربایجانی است. یعنی ابن سینا متعلق به آذربایجان و آذربایجان متعلق به جمهوری آذربایجان به ریاست الهام علی اف و شرکا است. فکر نمی کنید این طور جعل تاریخ بیش از حد ابلهانه است. البته، الهام علی اف نه سوادی دارد و تجربه و نمی تواند بداند، اما رفیق حیدر علی اف می دانست که همه دانشگاه ها و علمای اتحاد جماهیر هفتاد سال از این افسانه ها می بافته اند. امروزه از آن همه علم جز انبوهی کاغذ باطله برای خمیر کردن باقی نمانده است. سال ها پیش دوست کردی هم می گفت که چون مادر ابن سینا کرد بوده باید او را کرد به شمار آورد. در واقع، این عقب ماندگی را اگر با فلسفه ابن سینا ترکیب کنیم باید بگوییم: فلسفه عقب ماندگی!

 حامد زارع:  اما اینکه در ایران چندین قوم و نژاد...

ببینید! ایران به لحاظ تاریخی پیوسته ممالک محروسه بوده است. در ایران همیشه به چند زبان صحبت می شده است. دولت های ما نیز در مجموع دولت های بدی بوده اند اما همین دولت های بد ما از بسیاری دولت های پیشرفته اروپایی نظیر فرانسه که پس از پیروزی انقلاب ۱۷۸۹ با یک سیاست فرهنگی خشن همه زبان های رایج در کشورش را از بین برد و یکسان سازی کرد، بهتر عمل کرده اند. در فرانسه ده ها زبان وجود داشت که انقلاب فرانسه آن ها را از میان برداشت. اما تنوع فرهنگی ایران این امکان را داده است که به طور مثال احمد کسروی در اندرونی خانه اش ترکی صحبت کند و در جامعه یکی از نویسندگان طراز اول فارسی باشد. بنابراین تعارضی وجود نداشته است که بخواهد برطرف شود. اما اینکه برخی می گویند شما تحت ستم بوده اید و نمی دانستید که دارند به اجبار زبان فارسی را در مدارس به شما می آموزانند، مسأله جدیدی است که پشتوانه فرهنگی و تاریخی ندارد و نشات گرفته از ایدئولوژی های جدید است. گمان نمی کنم برخی کسانی که این سخنان را می پراکنند مجانی این کار را می کنند. من یک بار گفتم که در ایران همه چیز و همه کس متولی دارد، جز ایران. من در میان دوستان آذری خارج که برخی از آن ها حتی از امپریالیسم فارسی و غیره سخن می گویند هیچ یک را ندیده ام که به بچه خود ترکی هم یاد بدهد. اما همین ها از پاریس و لندن و نیویورک شعار می دهند که بچه های تبریزی باید ترکی درس بخوانند. مگر در زبان آذری چه منابع اساسی فرهنگ بشری وجود دارد که اینان می خواهند مدرسه آذری درست کنند و زبان امپریالیستی فارسی را تعطیل کنند؟ کل منابع ادبی موجود آذری را می توان در دو ترم در دانشگاه برای پان ترکیست ها تدریس کرد. من مخالفتی با این تدریس ندارم و ضروری نیز هست. حیدر بابای شهریار یک اثر بزرگ ادبی است. من اگر فارسی زبان می بودم و دانشجوی سال دوم دانشگاه، در چنین کلاسی شرکت می کردم و یاد می گرفتم. اما ادعاهای پان ترکیست ها از سنخ دیگری است. می گویند زبان فارسی را دولت اجباری کرده است و نتیجه می گیرند که برای مبارزه با آن باید زبان آذری را اجباری کرد. یعنی سلب آزادی زبان در حرف زدن، نوشتن و حتی رادیو و تلویزیون از مردم و اجبار آن ها به پان ترکیسم. یک ایرانی متوسط را با یک اهل آذربایجان به اصطلاح «شمالی» مقایسه کنید، البته اگر روسی یا چند کلمه انگلیسی نداند، خواهید دید که استاد دانشگاه باکو به اندازه دهاتی ایران سواد و بیشتر از آن شعور ندارد. به تجربه می گویم! چند دانشجوی دوره دکتری باکو به من مراجعه کرده اند و از طریق آن ها می دانم که حد دانشگاه ها و استادان چگونه نازل است. این ربطی به زبان دارد. اجبار به ترکی خواندن محروم کردن فرد از سرمایه عظیم فرهنگی است که زبان فارسی تولید کرده یا به این زبان منتقل شده است. یک جمله از همین زرتشت که گویا آذری است یا ابن سینا که اخیرا تغییر ملیت داده به آذری ترجمه کنید تا بعدا در مورد آن بحث کنیم. برخی از این مدعیان که در سال های اخیر در خارج زندگی کرده اند و گمان می کنند چیزی یاد گرفته اند مثال های خنده داری هم یاد گرفته اند و تکرار می کنند. ببینید مثال زدن کشورهای پیشرفته مشکلی را حل نمی کند. کشورهای اسکاندیناوی که گویا از مثال های جالب است با پشتوانه ای که زبان آلمانی دارد، مثال بدی است. این کشور ها زبان دومی دارند که به تدریج دارد به زبان علم تبدیل می شود که انگلیسی است. با هفت، هشت یا ده میلیون جمعیت؛ یک زبان نمی تواند فرهنگی پایدار و گسترده پیدا کند. امروزه برای کشورهای اسکاندیناوی صرف نمی کند که همه منابع اساسی را ترجمه کنند. البته در کشورهای پیشرفته زبان را یاد می گیرند. هر آلمانی، هلندی، سوئدی و... سه چهار زبان را می داند. اما ما داریم اینگونه تبلیغ می کنیم که آن یک زبانی را که مجانی یاد می گیریم و البته دریچه ای به دنیایی از فکر و فرهنگ است فراموش کنیم و به اجبار آذری بیاموزانیم و به «دده گور گوت» خویش، که گویا حماسه ملی ترکان است، برگردیم.

حدود ده سال پیش زمانی که در برلین زندگی می کردم یک بار دوستی را دیدم که دعوت شده بود در جلسه هویت چیان ترکی شرکت کند. پدر او از رجال مهم ایران و اهل تبریز بود و به نظر من از باب استفاده ابزاری او را دعوت کرده بودند. به او گفتم که اگر من جای او بودم در چنین جلسه ای شرکت نمی کردم. او نیز پاسخ داد که حتی سخنرانی خود را نیز به زبان فارسی انجام می دهد. اگرچه او کاملا آذری زبان است، اما به گفته خودش اصلا نمی توانست مباحث جدی سیاسی را به ترکی بیان کند. از او در مورد مباحثی که قرار است در کنفرانس طرح شود نیز پرسیدم. می گفت آن ها خواستار تاسیس مدارس آذری زبان در نقاط مختلف آذربایجان هستند، چرا که معتقدند حکومت به اجبار دانش آموزان را به زبان فارسی یاد گرفتن وادار می کند. به او گفتم که این درست نیست. چرا که نه ما مجبور بوده ایم که زبان فارسی بیاموزیم، نه ما می توانیم اجبار کنیم که آذری تدریس شود. اینکه ما فارسی یاد گرفته ایم، امری تاریخی است که به طور تاریخی اتفاق افتاده است. چند صد سال ترکان بر ایران فرمان رانده اند، چرا نتوانسته اند اجبار کنند که زبان فرهنگی همه ایرانیان ترکی باشد. زبان فارسی را ترکان به هندوستان برده اند. مگر سلطان محمود نمی توانست بخشنامه صادر کند که به جای چهارصد شاعر زرین کمر فارسی زبان، پانصد شاعر زرین کمر ترک زبان برای دربار استخدام کنند. او که قدرتی بیش از تاواریش الهام علی اف داشت نمی توانست این امر را اجباری کند. این است معنای تاریخی وضع کنونی ما.

باری، به آن دوست گفتم بر فرض هم که این یک اجبار باشد و بر منطق استبداد بنیاد گرفته باشد، جانشین کردن یک استبداد با استبداد دیگر طیره عقل است. سپس به او گفتم که من و تو هر دو تبریزی هستیم و اوضاع آذربایجان را می شناسیم. اگر همین فردا سه مدرسه انگلیسی زبان، فارسی زبان و آذری زبان را کنار یکدیگر تاسیس کنند، سی یا چهل نفر بیشتر در مدرسه آذری اسم نویسی نمی کنند اما همین تبریزی ها از نیمه های شب برای ثبت نام در مدرسه انگلیسی صف می بندند. این واقعیتی است که به تجربه بر آن واقفم. چه اینکه یک سال تحصیلی را در دبیرستان فرانسوی تبریز تدریس داشتم و شاهد علاقه پدران و مادران به ثبت نام فرزندانشان در این گونه مدرسه بوده ام.

یک نکته اساسی دیگر هم وجود دارد که به ویژه برای مهاجرانی می گویم که در سال های اخیر چیزهایی از سوئد و سوئیس یاد گرفته اند و فکر می کنند اگر آذربایجان به قول اینان جنوبی به شمالی بپیوندد، این مجموعه بهشت برین می شود. تردیدهای بسیاری در وجود چنین بهشتی وجود دارد و تاریخ هم تاکنون نشان نداده است که بهشتی روی زمین تحقق پیدا کرده باشد، اما همان آذربایجان شمالی جزئی از جهنمی در همسایگی ما بوده است. چرا که جمهوری علی اف هم هنوز ادامه همان استبداد استالینی است.

اگر در ایران زبان فارسی زبان دانش و فرهنگ نمی بود، لاجرم می بایست زبان دیگری از بیرون تحمیل می شد. مثال هند جالب تر است که پان ترکیست ها خیلی علاقه ای به آن نشان نمی دهند. در هند صد ها زبان وجود دارد، اما هند به عنوان یک دولت ناچار یا فارسی حرف زده یا انگلیسی. زبان های محلی ایران، اعم از زبان های ایرانی و غیر ایرانی، آذری یا کردی و... زبان های فرهنگی مهم نیستند. از آذری آذربایجان شمالی واژه های فارسی را حذف کرده اند، اما ناچار روسی وارد شده است. شاهکار زبان آذری کنونی همان حیدر بابایه سلام است و بیش از آن نمی توان بسطی به آن زبان داد. می توان مجبور کرد که آذربایجانی ها فارسی را فراموش کنند و جز به زبان آذری تحصیل نکنند، اما روسی یا انگلیسی جای فارسی را خواهد گرفت.

 منصور هاشمی:  یعنی شما هیچ وقت به عنوان یک آذربایجانی و آذری زبان احساس اقلیت بودن را در تهران تجربه نکردید؟

البته که نه! البته ما دانشجویان آذری در آغاز لهجه ترکی داشتیم و می دانید که بد ترین مکان برای یک آذری زبان، دانشکده حقوق است، چون همه درس ها یک حرف «قاف» دارد! شوخی هایی هم در این میان می شد، اما این چیزی است که شامل همه شهرستانی ها می شد و البته بگذریم از اینکه خودمان در تبریز بسیار به لهجه اهالی دیگر شهرستان های آذربایجان خندیده بودیم. اقلیت بودن با متفاوت بودن فرق دارد. در ایران اقلیت نداریم، تمایز ها و تفاوت ها داریم که مایه غنای فرهنگی و احساسی ماست. با کمی شیطنت می گویم که فارسی زبان کمی مغبون است که هیچ یک از زبان ها و فرهنگ های فرعی دیگر کشور را نمی شناسد. من و یک کرد و... به وجوهی از فرهنگ این کشور دسترسی داریم که بسیاری از شما ندارید.

یک شوخی دیگر اینکه برخی ها فکر می کنند رضا شاه و سیاست استعماری پشتیبان او، این شوخی با شهرستانی ها را باب کرده اند تا ـ سابقا چپی ها می گفتند ـ انتقام خودشان را از خلق های پیشرو ـ یعنی اینجا اهالی تبریز که مکان صدور عقب مانده ترین گروه های توده ای ها و چریک ها بود ـ بگیرند! زمان شمس تبریزی که هنوز تبریز آذری - در معنای قدیم آن - حرف می زد می گفتند تبریزی خر است. دلیل آن هم این جمله شمس است که مقالات او را یکی از مفاخر بزرگ تبریز تصحیح کرده. از حافظه نقل می کنم. شمس می گوید: چه گویی که تبریزی خر باشد. در تبریز بزرگان باشند که من کمترین ایشانم! این ها را نقطه قوت های این کشور می دانم. بگذریم!

 حامد زارع:  جناب آقای دکتر! اگر موافق باشید از تبریز به تهران بیاییم و ماجراهای پذیرشتان در دانشگاه تهران را برای ما نقل کنید. شما چگونه در دانشکده حقوق پذیرفته شدید؟

زمان ما هنوز کنکور سراسری برگزار نمی شد. یعنی هر دانشکده ای برای خودش کنکور اختصاصی و جداگانه برگزار می کرد. من در آزمون سه دانشکده اسم نوشته بودم. دانشکده ادبیات تبریز و تهران برای رشته فلسفه و دانشکده حقوق تهران. نتیجه ها که آْمد، مشخص شد در هر سه دانشکده قبول شده ام. اما بیشتر علاقه مند بودم که در تهران فلسفه بخوانم، چون رشته فلسفه در تبریز سطح پایینی داشت. ناچار در خانواده موافقت شد که به تهران بیایم اما حقوق بخوانم، اما نه فلسفه که در تبریز هم می شد خواند. من هم که نمی خواستم در تبریز بمانم، برای خواندن حقوق به تهران آمدم. واقعیت این است که اگر در تبریز می ماندم، ملول می شدم. چرا که زادگاهم از لحاظ فرهنگی دیگر چیزی برای من نداشت، البته تصور جوانی و خامی بود. اما بالاخره به دانشکده حقوق دانشگاه تهران آمدم که نه به آن علاقه داشتم و نه می دانستم که به چه درد می خورد. در آن زمان دانشکده حقوق دانشگاه تهران تنها جایی بود که حقوق تدریس می شد و از اهمیت بسزایی برخوردار بود. به همین خاطر از هر شهرستانی یک یا دو نفر بیشتر پذیرفته نمی شدند. به خاطر دارم از وقتی که نامم به عنوان یکی از قبول شدگان دانشکده حقوق در روزنامه ها منتشر شد، برای خودم آدمی شدم. کسانی که در دانشکده حقوق قبول می شدند به نوعی اهمیتی در شهر پیدا می کردند. فکر می کنم سالی بود که سه یا چهار نفر بودیم که از یک کلاس دبیرستان قبول شده بودیم. شاید هم اولین سالی بود که چند نفر از شهری غیر از تهران قبول می شدند. کم کم پی بردم که دانشکده حقوق چه جای مهمی است و چه اهمیتی دارد. در واقع بی آنکه بدانم، جایی رفته بودم که باید می رفتم.

البته در این ماجرای انتقال به تهران یک اتفاق دیگر نیز افتاد. حاج سید مرتضی، استادی که فلسفه اسلامی و تفسیر پیش او می خواندم، اصرار عجیبی داشت که در تبریز بمانم و به نوعی می خواست مرا جانشین خودش کند. مدت ها اصرار داشت که در دانشگاه تبریز بمانم و همچنان پیش او نیز درس بخوانم. صحنه آخری که روز خداحافظی رو در روی همدیگر ایستاده بودیم، برای همیشه در ذهنم حک شده است و هیچگاه فراموشم نمی شود. بیچاره استاد که اشک در چشمان اش حلقه زده بود و نمی خواست که من از تبریز بروم. در همین دیدار آخر تکرار کرد که نباید بروی. به او گفتم که اینجا مثل برکه کوچکی است، اگر بمانم مثل آب کم می گندم. فکر می کردم برهان قاطعی پیدا کرده ام. حاج سید مرتضی هم با اشارتی به ماجرای عارفی و شاگرد او که گویا چنین چیزی گفته بود، پاسخ داد: عارف به مرید گفت آری چون آب اندکی هستی می گندی، دریا باش تا نگندی! به هر حال هر طور بود خودم را به تهران و دامن دانشکده حقوق افکندم.

دانشکده حقوق را بسیار دوست داشتم، برخی از استادان و درس های آن ها برایم بسیار جالب بود، اما خیلی علاقه نداشتم همه وقتم را در یک دانشکده بگذرانم. به ویژه اینکه درس برخی از استادان هم چنگی به دل نمی زد. در مجموع بیشتر استادانی که درس قدیم می دادند خوب بودند، مثل استادان سید محمد مشکوت و محمود شهابی، اما از میان استادانی که حقوق جدید تدریس می کردند، برخی بسیار خوب بودند. این شد که راهی به دانشکده ادبیات پیدا کردم. حدود سه سال در کلاس های دکتر فردید در دوره کار شناسی ارشد شرکت کردم. فکر می کنم به همراه محمد رضا جوزی و دوست دیگری به نام احمد محمدی که دیگر در ایران نیست، از اولین مستمع آزاد های کلاس بودیم. تصور می کنم بعد ها در آخرین ماه هایی که در آن درس ها حاضر می شدم استاد شفیعی کدکنی هم می آمد. البته، اندکی بعد، دیگر دانشکده ادبیات نمی رفتم جز برای استفاده از کتابخانه. البته این ها را با احتیاط می گویم چون بالاخره مقدمات آلزایمر در حال ظاهر شدن است (با خنده). از دانشکده ادبیات همین یک درس بیشتر به درد من نمی خورد. یکی دو درس دیگر را هم چند روزی توانستم تحمل کنم، مثل منطق دکتر خوانساری، اما در نهایت فرار را بر قرار ترجیح دادم.

نقبی نیز به دانشکده الهیات زدم. در سال ۱۳۴۴ دانشکده الهیات در ابتدای سی متری آن وقت مقابل در ساختمان اصلی ژاندارمری قرار داشت. در برنامه دانشکده دیدم که جواد مصلح اسفار ملاصدرا و شفای ابن سینا را در دوره دکتری درس می دهد. یکی دو کتاب از او را می شناختم. وقتی بیشتر پرس و جو کردم گفتند دو شاگرد بیشتر ندارد و استاد بسیار سخت گیری است. مثل دیگر کلاس ها نبود که بتوان بی اجازه وارد شد. گفتند بهتر است بی گدار به آب نزنی چون به احتمال بسیار از کلاس بیرونت می کند. در دانشکده حقوق با استاد محمود شهابی اندک آشنایی پیدا کرده بودم که در هر دو دانشکده حقوق و الهیات درس می داد. من هنوز سال اول بودم و با او درسی نداشتم، اما چون هر هفته برای رفع اشکال به اتاقش سری می زدم و او را آزار می دادم قیافه من برایش آشنا بود. روزی رفتم و گفتم می خواهم دوره دکتری الهیات شرکت کنم اما راهم نمی دهند. گفت بنشین. شروع کرد صحبت کردن و در وسط این صحبت های بسیار محترمانه یکی دو سوال از منظومه سبزواری هم کرد. البته این قدر مرد محترمی بود و با محبت نسبت به شاگردانش برخورد می کرد که گویی او هم یک دانشجوست. یکی از بیت های منظومه را خواند و سوالی درباره آن کرد. گویا چندان بی ربط نگفتم. تلفن را برداشت و به رئیس دفتر دانشکده گفت از طرف من به جناب مصلح بگو ایشان را بپذیرد. «این طور که من می بینم از دانشجویان ما قوی تر است!» فکر می کنم بزرگ ترین موفقیت من این تعریف آن استاد بود. خودم را انداختم به دانشکده الهیات و اجازه را گرفتم که بروم و در کلاس دکتری حاضر شوم. روز موعود که فرا رسید، به سر کلاس رفتم. به زور بیست ساله شده بودم و در کلاسی نشسته بودم که دو شاگرد بیشتر نداشت. یکی درویش مانندی بود با شارب بلند و در عین حال مردی بس شریف و نمونه انسانیت و تجسم اخلاق و دانشجوی دیگری که دبیر دبیرستان های تهران بود. هر دو آن ها بالای چهل سال سن داشتند. وقتی استاد مصلح به کلاس وارد شد، از پشت عینک نگاه کردن عاقل اندر سفیهی کرد و چیزی نگفت. خودم را جمع کردم و ترسیدم بیرونم کند چون قیافه ام هیچ به دانشجوی الهیات نمی خورد. در اوایل تدریس بخش امور عامه اسفار بود. عبارتی را خواند و دو ساعت تفسیر کرد. تازه فهمیدم که دنبال چه چیزی می گشتم! باری، کار تحصیل من در سه شیفت صبح دانشکده حقوق، بعد از ظهر دانشکده ادبیات و عصر ها دانشکده الهیات بود. جسمم سخت خسته می شد، اما روحم سیر نمی شد

منبع: بخش اول/  از مجله مهرنامه


آدرس ایمیل فرستنده : آدرس ایمیل گیرنده  :

نظرات کاربران
ارسال نظر
نام کاربر
ایمیل کاربر
شرح نظر
Copyright 2014, all right reserved | Developed by aca.ir