بازگشت به بالای صفحه
FACEBOOK TWITTER RSS FEED JOIN US NEWSLETTER
print version increase font decrease font
تاریخ انتشار : چهارشنبه 22 مهر 1394      14:46

وقتی طبقه متوسط مچاله می‌شود

اقتصاد ایرانی: طبقه متوسط و مشکلات آن مدتی است که توجه کارشناسان را به خود جلب کرده است. به طوری که بسیاری ظهور حزب ها و طیف های سیاسی نامتعارف از حزب های چپ افراطی در اروپا تا پدیده هایی چون «دونالد ترامپ» در امریکا را ناشی از تغییراتی می دانند که این طبقه در سال های اخیر داشته است.

به گزارش تعادل، روزنامه وال استریت ژورنال در گزارشی با انتقاد از فشار سنگینی که متوجه طبقه متوسط است، نوشته در سال های اخیر قدرت نا متناسب مالکیت سرمایه به سطوح بسیار خطرناکی رسیده و اگر تمایل به اجتناب از یک جامعه مارکسیستی هست، باید این وضع تغییر کند. این گزارش را می خوانیم:

اگر کشور های غربی می خواهند که پیش بینی فاجعه بار کارل مارکس را مردود تلقی کنند، باید به دنبال راهی خلاقانه برای مرفه ترکردن طبقه متوسط باشند.
کمی به عقب برگردیم، حدودا ۳۰ سال پیش در سال ۱۹۸۷، مارگارت تاچر در کرملین با میخاییل گورباچف، رهبر اصلاح گر اتحاد جماهیر شوروی، ساعت ها گفت وگو کرد. گورباچف، تاچر را متهم کرد که رهبر بخشی از دارایان است که مردم را درباره اینکه چه کسی قدرت واقعی را دارد، گمراه می کند. بانوی آهنین در خاطراتش می گوید: «جواب دادم که من درحال ساختن جامعه یی دارا هستم نه طبقه یی از دارایان.»
در دوره مارگارت تاچر و رونالد ریگان، بحث ها ی زیادی درباره درستی راهی که آنان درپیش گرفته بودند، به راه افتاده بود و سرنوشت آنهایی که از این سیستم جا می مانند، چیست. اما حتی منتقدان نیز مجبور بودند مسیر تاریخ را به اکراه قبول کنند: جامعه ثروتمندان درغرب درحال گسترش بود و دولت های سوسیالیستی درحال انفجار.
باقی کشور های جهان امید وار بودند که بتوانند از مدل غرب پیروی کنند. دوسال ونیم بعد دیوار برلین فرو ریخت و تقریبا تمام کشور هایی که سابقا کمونیست بودند، به دنبال بازار آزاد رفتند. گسترش مالکیت فردی، توسعه اقتصادی و فرصت های شخصی موضوع اصلی این دوره شد.
سخت می شود تصور کرد ۲۰۱۵ نسخه یی مشابه از گفت وگوی گورباچف/تاچر بین یک رهبر غربی و ولادیمیر پوتین در بگیرد، چون به نظر می رسد هیچ یک ایده یی متفاوت و هوشمندانه در سر ندارند. به علاوه دیگر آن روحیه و اعتمادبه نفس گذشته نیز در طرفین وجود ندارد.
از بحران مالی ۲۰۰۷، کدام رهبر غربی می تواند ادعا کند که مالکیت را گسترش داده است؟ در امریکا و بریتانیا درصد شهروندانی که دارای خانه یا سهام هستند، از دهه ۸۰ میلادی کمتر است. اکنون در بریتانیا میانگین سن خرید خانه ۳۱ سال است. در میانه دهه ۸۰ این نرخ ۲۷ سال بود. درآمد واقعی از سال ۱۹۷۹ میلادی تا سال ۲۰۱۵ اندکی افزایش را نشان می دهد. این درحالی است که قیمت خانه در این فاصله ۱۵ برابر شده است. واقعیت این است که جوامع غربی درحال تبدیل شدن به جوامع «کمتر ثروتمند» هستند، البته اگر به این زودی ها به «ندار» تبدیل نشوند.
وال استریت ژورنال در ادامه می نویسد، در تعدادی از شغل ها درآمد به شدت افزایش یافته است. در سال ۱۹۸۲ تنها هفت مدیر مالی در بریتانیا از درآمد ۶ رقمی برخوردار بودند. اما اکنون ده ها هزار تن در بریتانیا از چنین درآمدی برخوردار هستند (افزایش شدید در درآمد، حتی باعث تورم نیز شده است). اما وضع برای مشاغل متوسط خدماتی مانند وکیل، پزشک، معلم و صاحبان کسب وکار های کوچک بسیار متفاوت است. خانواده های طبقه متوسط اکنون به طور کامل وابسته به دو درآمد هستند درحالی که این مقوله در اواسط دهه ۸۰ میلادی کاملا غیرمعمول می نمود.
در بریتانیا و امریکا، بهتربودن وضع زندگی فرزندان از والدینشان دیگر امری بدیهی نیست و این مساله دوباره تعریف شده است و این امر درجوامعی که تصور می رود از رشد پایدار برخوردارند، بسیار تکان دهنده است. حال تصور کنید که همین مساله برای امید به زندگی نیز اتفاق بیفتد.
وقتی همه چیز پسرفت دارد، برای طبقه متوسط سوالاتی ایجاد می شود. سرمایه داری چه سودی دارد اگر منافع آن برای تعدادی کم و خطر و بحرانش برای همه است؟ اغواگری حق مالکیت کجاست وقتی که قیمت آن سقوط می کند یا در دام بدهی اسیر می شود. خوبی جهانی شدن در چیست وقتی که قیمت کالا و خدمات تولیدی شما به وسیله رقابت کاهش می یابد و میلیون ها آدم می توانند از کشورهای دیگر بیایند و شغل شما را بگیرند و از رفاهی که به شما تعلق دارد، استفاده کنند؟
بانک های بین المللی، شرکت های عظیم و مدیرانشان می توانند راهی برای فرار از مالیات های عادی پیدا کنند. موفقیتشان برای خودشان است و هزینه سقوط و شکستشان را باید بقیه پرداخت کنند. پس مردم عادی به جای اینکه به مزیت های زندگی در یک کشور آزاد فکر کنند، به این فکر می کنند که در این سیستم بازنده اند. امید (یاور اصلی پیشرفت) محو خواهد شد و جای خود را به ناامیدی خواهد داد یا شاید هم خشم. همیشه به ما یاد داده اند که به همراه فرصت میزانی از ریسک و هزینه نامطمئن وجود دارد، اما چه می شود اگر این عدم قطعیت افزایش یابد و فرصت ها محدود شوند؟
سیاستمداران کشور های غربی به فکر افتاده اند تا از این احساسات استفاده کنند. به همین دلیل است که شعارهایی چون «مردم شما درد می کشید» را از سیاستمداران چون دونالد ترامپ زیاد می شنویم. کسانی چون ترامپ زیر و بم کارشان را خوب می شناسند و آنقدر تجربه دارند که بفهمد مخاطبان آماده شنیدن این سخنان هستند.
در انگلیس نیز حزب کارگر که سه انتخابات پشت سر هم را با رهبری تونی بلر پیروز شده، به تازگی جرمی کوربین، ۶۶ ساله را به رهبری برگزیده است. سیاستمداری چپ افراطی که انتظار پایان سرمایه داری را می کشد. فردی که تا همین چند ماه پیش، به عنوان غیرقابل قبول ترین فرد در کل حزب شناخته می شد.
در این میان، کسانی که از شرایط فعلی خرسندند، افراطی ها ی راستی و چپی هستند. در واقع این شرایط نه چندان خوب، برندگان خود را داشته است، ازجمله حزب چپ گرای سیریزا در یونان، برنی سندرز، سناتور دموکرات با تمایلات سوسیالیستی در امریکا، ملی گرا های اسکاتلند و حزب مستقل بریتانیا. اما ظهور تمام این افراطی ها در اروپا و امریکا آن هم به صورت همزمان اتفاقی نیست.
آیا کسی می تواند درباره آنچه امروزه بر سر دموکراسی بازار غرب می آید، تحلیلی درست ارائه دهد؟ نظرتان در مورد این چیست: «مجریان دولت های مدرن تنها کمیته هایی هستند برای رسیدگی به امور بورژوا ها» یا این تحلیل: «بورژوازی مدرن، جادو گری است که قدرت کنترل جهانی را ندارد که به وسیله ورد های خودش ایجاد شده است.» یا اینکه: «نیرو های تولیدی دیگر تمایلی به توسعه دارایی بورژوازی تحت شرایط موجود ندارند زیرا آنها بسیار قوی تر از آن هستند که زیر بار این شرایط بروند، آنها نسبت به تمامیت جامعه بورژوازی اعلان نافرمانی می کنند و ماهیت مالکیت بورژوازی را به خطر می اندازند.» تمام این نقل قول ها از کتابی است که در سال ۱۸۴۸ چاپ شده و «کارل مارکس» و «فردریک انگلس» نویسنده آن بوده اند. کتابی با عنوان «مانیفست کمونیسم» که اکنون بار دیگر مورد توجه قرار گرفته است.
با پایان ربع آخر قرن بیستم بیشتر مردم نشانه های مردود بودن نظریه کارل مارکس و فردریک انگلس را دیده بودند. این دو فیلسوف کمونیست استدلال کرده بودند که سرمایه داری جامعه را به دو طبقه تقسیم می کند: بورژوا های مرفه که صاحب سرمایه هستند و پرولتاریا های فقیر که نیروی کارشان را عرضه می کنند. تولید صنعتی مدرن به تدریج سطح زندگی پرولتاریا را کاهش خواهد داد و در آخر اما قدرت او را فزونی می بخشد. سرمایه داری نظامی شبیه برده داری ایجاد خواهد کرد و به وسیله بردگانش سرنگون خواهد شد و قدرت به دست دیکتاتوری پرولتاریا خواهد افتاد.
 
اما این اتفاق نیفتاد. در عوض بورژوا ها زیاد شدند، به نحوی که اکنون سیاستمداران امریکایی اغلب از «طبقه متوسط» سخن می گویند. اینها همان افرادی هستند که در مانیفست کمونیسم کارگر خطاب می شدند. مارکس و انگلس مالکیت خصوصی را به سخره می گرفتند و معتقد بودند که ۹۰ درصد جامعه چیزی با این عنوان ندارند. اما به ذهن آنها نرسید که دوره یی خواهد آمد که بورژوازی چنان گسترده شده که در انتخاباتی که همگان حق رای دارند پیروز خواهد شد. واین چیزی بود که اتفاق افتاد، مارگارت تاچر نیز بورژوازی را برابر با مالکیت و سرمایه می پنداشت اما سیاست هایش را توانمندسازی اکثریت می دانست نه اقلیت.
با این حال در قرن ۲۱ تعجب آور نیست که برخی از اعضای طبقه متوسط خود را زندانیان سیستمی بدانند که خود به خلق آن کمک کرده اند. عباراتی مانند «ارزش منفی» یا «بحران اعتبار» روی این مساله مهر تایید می گذارند. به کلماتی که عمدتا اقتصادی هستند، معانی اخلاقی نسبت داده شده است: کلماتی مانند ارزش، اوراق بهادار، کالا ها، سهام و حتی وثیقه وام. کلمه اعتبار خود به معنی «اعتماد» و «باور» است.
رابطه بین پول و اخلاقیات آنجا که به طبقه متوسط مربوط می شود مورد خدشه و گاهی مصالحه قرار گرفته است. یعنی بور ژوازی اکثریت، حسی شبیه به پرولتار یای جدید دارد. با این حال، نرخ بیکاری در بریتانیا و ایالات متحده پایین است. خلاف بسیاری از پیش بینی ها دیوید کامرون از حزب محافظه کار هنوز قدرت را در دست دارد و می توان با احتیاط گفت از شرایط کافی برای برنده شدن در انتخابات پیشرو نیز برخوردار است.
اما به طور کلی جهان توسعه یافته درحال گذراندن دوره نقاهت است و معلوم نیست که آیا می تواند دارو ها و مسکن هایش را کنار بگذارد یا خیر و آیا بیماری بار دیگر سر باز می کند یا خیر. خلاف دوره های به اصطلاح ریاضت اقتصادی، بدهی ها هنوز هم سرسام آور هستند و هنوز هم این احتمال باقی است که کل نظام بانکی حوزه یورو فرو بپاشد. در ضمن کسی چه می داند آیا بانک های چین ورشکسته اند یا خیر؟
واقعیت این است که شرایط امروز به سیاستی جدید نیاز دارد که بتواند طرز فکر جدیدی بپروراند و بتوان جامعه یی امن و آزاد به وجود آورد. اگر این کار راحت بود، مطمئن باشید که بیشتر در مورد آن می شنیدیم. اما اصول پایه یی مشخص از زیربنای محکم برخوردارند، پس:
دوباره به بازار های نگاهی بیندازید. «سرمایه داری» و «جهانی شدن» بیشتر از زبان کسانی شنیده می شود که از پدیده های عامل این دو مفهوم بیزارند. بازار ها مفهوم اصلی تقسیم بندی اقتصاد را شکل می دهند و برای همین باید مورد تاکید قرار گیرند. بازار مدلی برای دادوستد کالا در یک جامعه آزاد به شکلی کارا و زیر سایه قانون فراهم می کند.
مالکیت را خیلی بیشتر جدی بگیرید. چرا تعداد بسیار کمی شرکت وجود دارد که مالکیتش در اختیار کارکنانش باشد؟ چرا دو طرف لیبرال و محافظه کار برای تغییر این وضع مشوق هایی مانند معافیت مالیاتی ایجاد نمی کنند؟ بسیار جالب است، شرکت های سهامی که پایه و اساس ثروت تجاری-صنعتی مدرن هستند بسیار کمتر از حد ممکن تحت نظر سهامداران عمل می کنند. مضحک تر اینکه میزان دستمزد پرداختی به مدیران ارشد این شرکت ها به خصوص در ایالات متحده و بریتانیا بسیار زیاد است. اگر مالکان این شرکت ها نسبت به دارایی خود قدرت کافی داشتند، این اتفاق هرگز نمی افتاد. اگر این شرکت ها به میزان نرخ دستمزدی که در طول ۲۰ سال افزایش یافته، رشد می کردند دیگر کسی در مورد بحران سرمایه داری سخنی به میان نمی آورد.
مالکیت خانه، سهام و حقوق بازنشستگی نشان از خشک شدن ریشه های خلاقیت دارد. سقوط جامعه مشتریان چیزی مانند رفتار کودکانه یی است که در کنش هایشان می شود دید. آنها مایلند همین حالا چیزی را داشته باشند نه بعد اما مشکل اصلی آن است که مردم آنقدر اطمینان ندارند که اگر اکنون پس انداز کنند، قادر خواهند بود در آینده از موجودیشان استفاده کنند. پس انداز به دولت هایی با عمر بیشتر و اطمینان بیشتر نیاز دارد. فرهنگ کسب وکاری که مبنایش توافق و پاداش است، مغز های اقتصادی را از پس انداز دور نگه می دارد.
ایده مالکیت باید خیلی بیشتر در درون جامعه شهری نهادینه شود مثلا فکر خوبی است اگر شهروندان بتوانند مالک مدارس محله خود باشند، تحت این شرایط والدین و انجمن ها به چه اندازه علاقه مند خواهند بود بدانند در مدرسه چه اتفاقی دارد می افتد؟ برخی از مدارس در ایالات متحده و بریتانیا از این روش استفاده می کنند اما هنوز راه بسیاری مانده تا شهروندان نسبت به چیزی که از آن استفاده می کنند احساس مالکیت داشته باشند. این حقوق به مردم صدایی متحد می دهد تا در مواقعی که امور آنگونه که باید باشند از آن نیستند، استفاده کنند: درست مانند گروه کر یک کلیسا.
مردم عصر ویکتوریا بسیار از قوه تخیل بیشتری از مردم امروز برخوردار بودند. اتحادیه های اعتبار، سندیکای سازندگان و جنبش تعاونی ها می تواند مثال هایی در تایید این مدعا باشند. چنین نهاد هایی شاید در جهان سریع و پر از پویایی امروز کهنه به نظر آیند. اما آیا واقعا پروراندن این مفاهیم و تطبیق دادن این نهاد ها با جامعه مدرن امروز فراتر از ذهن اقتصادی افراد این دوره است؟ در واقع خلاقیت در دنیای امروز به بخشی کوچکی از جامعه معطوف شده است.
تعادل در سطح ملی و در سطح جهانی. شاید جامه عمل پوشاندن به این مفهوم از همه سخت تر باشد اما باید دقت کرد که این مفهوم از همه مهم تر است. تمام ملت ها در جهان مدرن به هم وابسته اند و زمانی به شکوفایی می رسند که ارتباط متقابل را خط مشی خود قرار دهند (به خاطر تجارت و هم نیز به خاطر صلح). اما آنگونه که برخی از جهان وطنی ها اعتقاد دارند این امر ممکن نخواهد بود زیرا دوره دولت ملت ها به سر رسیده است.
دموکراسی و حکومت قانون تنها در سایه مراجع قضایی ملی وجود خواهد داشت. اگر این مراجع محو شوند همان گونه که در اتحادیه اروپا رخ داده است، اعتماد مردم به حاکمیت ضعیف می شود و ساختار پاسخگویی بسیار غیرشفاف می شود. با وصف عشق سرشار آدام اسمیت به تجارت، او نام مهم ترین کتابش را «ثروت ملل» نهاد نه «ثروت جامعه جهانی.»
جدا از بحث میهن پرستی، شهروند هر کشور، مراجع قانونی و نهاد های قضایی خود را پشتیبانی برای معامله منصفانه با بقیه کشور های جهان می بیند. دهکده جهانی زمانی نقشش را درست ایفا می کند که هر خانوار این دهکده نسبت به دارایی هایش احساس امنیت کند و خود را در خانه خود صاحب اختیار بداند. اگر در میان سطح ملی و سطح جهانی تعادل برقرار نشود، ترس از نخبگان جهانی در همه جا رشد می کند. همان گونه که در دهه ۱۹۳۰ اتفاق افتاد.
این یک اخطار نیست. بیشتر پیش بینی های مارکس درست از آب در نیامده است. اما مارکس درکی درست از قدرت نامتناسب مالکیت سرمایه داشت. هر چند کسانی که فقط نیروی کار خود را عرضه می کنند به نحوی می توانند از این قدرت بکاهند اما پول به سمتی می رود که صاحب سرمایه مایل است. این باعث می شود جامعه نتواند خود را با خواسته هایش هماهنگ کند. در سال های اخیر این قدرت نا متناسب مالکیت سرمایه به سطوح بسیار خطرناکی رسیده و اگر تمایل به اجتناب از یک جامعه مارکسیستی هست باید این وضع تغییر کند.


آدرس ایمیل فرستنده : آدرس ایمیل گیرنده  :

نظرات کاربران
ارسال نظر
نام کاربر
ایمیل کاربر
شرح نظر
Copyright 2014, all right reserved | Developed by aca.ir